خضر به موسی گفت؛ تو نمی توانی در مصاحبت با من دوام آوری، زیرا صبر تو کم است. اگر با من همراه شوی، امُوری را که به ظاهر ناپسند و در باطن، حق است از من می بینی و شما نیز مانند سایر افراد بشر که به حکم کنجکاوی علاقه مند به جر و بحث و جدل هستند، دست از اعتراض برنمی داری و تاب تحمل آن را نداری! چگونه ممکن است در امُوری که از سنخ مشاهدات عادی تو خارج است ساکت بمانی.
موسی که شیفته علم و تشنه معرفت بود گفت؛ «به زودی و به خواست خدا مرا صابر و شکیبا می یابی و من نافرمانی تو را نخواهم کرد.»
خضر گفت؛ «اگر می خواهی با من همراه شوی، باید قول بدهی که در برابر کارهای من صبر کنی و هرچه از من دیدی سؤال نکنی تا سفرمان به پایان رسد آنگاه علت انجام آن کارها را به تو خواهم گفت تا خاطرت آرام و آسوده گردد».
موسی درخواست او را پذیرفت و خود را به رعایت آن مقید کرد. و در ساحل دریا به همراه خضر سفر خود را آغاز کردند. تا به یک کشتی رسیدند. آنها از مسافرین کشتی تقاضا کردند که آنان را سوار کشتی کنند. موقعی که مسافرین، نور رسالت را در جبین این مسافران دیدند. بدون کرایه آنان را پذیرفتند و مورد لطف و احسان قرار دادند.
همانطور که موسی و خضر در کشتی نشسته بودند و مسافرین کشتی غافل بودند. خضر دو قطعه تخته از چوبهای کشتی را جدا کرد. موسی که پیغمبری بزرگوار بود و برای هدایت و جلوگیری از ظلم و ستم به سوی مردم فرستاده شده بود، با مشاهده این منظره ناراحت و متعجّب شد، زیرا دید، احسان مسافرین کشتی با بدی، و احترام و تجلیل ایشان با ناسپاسی جبران می گردد. از طرفی ترسید که مسافران غرق و هلاک گردند، لذا پیمان و شرط خود را فراموش کرد و فریاد زد؛ آیا متوجه مردمی هستی که ورود ما را گرامی
[184]
داشتند و با ما برخورد مناسبی داشتند، آیا می خواهی کشتی آنان را سوراخ و آنان را غرق سازی؟! «به راستی که کار بزرگی مرتکب می شوی.»(1)
در این هنگام خضر نگاهی به موسی کرد و فقط پیمان او را به خاطرش آورد و به او تذکر داد که قبلاً به تو گفتم نمی توانی دست از پرسش و اعتراض برداری! و تاب و تحمل و شکیبایی لازم را نداری!
چون موسی به اشتباه خود پی برد، با تأسف و ناراحتی از خضر عذرخواهی کرد و گفت؛ ای خضر مرا به علت فراموشی بازخواست نکن و مرا از رفاقت و فضل دوستی با خود محروم مگردان که بعد از این بر شرط خود استوار خواهم بود.
موسی و خضر از کشتی پیاده شدند و راه خود را ادامه دادند. این ماجرا گذشت، تا اینکه در راه کودکی خوش سیما را دیدند که همسالان خود مشغول بازی بود، خضر آن طفل را صدا کرد و به گوشه ای برد و او را کشت. موسی از دیدن این منظره بسیار دلگیر و ناراحت شد و باز سؤال کرد: «آیا انسان پاکی را، بی آنکه مرتکب قتلی شده باشد، کشتی؟! به راستی کار زشتی مرتکب شدی.»(2)
خضر رو به موسی کرد و بار دیگر پیمان او را متذکر و شرط او را یادآور شد و آنچه به موسی در مورد کنجکاوی گفته بود به خاطرش آورد و ادامه داد؛ «مگر من به تو نگفتم که نمی توانی همراه من شوی و صبر و شکیبایی لازم را نداری؟!»
موسی شرمنده شد و فهمید که دوباره اشتباه کرده و برای او شایسته بود که صبر می کرد و زبان به اعتراض باز نمی کرد تا اینکه خضر حقایق را برای او بازگو کند تا از آنچه که نمی داند آگاه گردد. پس با عذرخواهی مجدد خود را به رعایت شرط و پیمان مقید ساخت و عهد بست که دیگر در کاری عجله نکند و اگر عجله کرد رفاقتشان به پایان برسد. موسی گفت؛ «اگر بار دیگر اعتراض کردم، از آن به بعد با من ترک صحبت و رفاقت کن.»(3)
با تجدید عهد، دوباره موسی و خضر به حرکت ادامه دادند تا اینکه خستگی و رنج
[185]
سفر آنها را از ادامه راه بازداشت. آنها در راه خود به دهکده ای رسیدند و به امید رفع خستگی و تهیه آذوقه وارد آنجا شدند.(1) اما مردم آن روستا در اثر بخلی که داشتند حاضر به پذیرایی از آنها نشدند و با برخوردی ناپسند آنها را از خود راندند.
آنها هنگام خروج از روستا متوجه دیواری که در آستانه خراب شدن بود شدند.
لذا خضر ایستاد و شروع کرد به تعمیر و مرمت آن دیوار. موسی گفت؛ جای تعجب است، این قوم با ما بدرفتاری کردند و از دادن غذا به ما امتناع کردند ولی تو دیوار خراب آنها را تعمیر می کنی، لااقل در مقابل این کار از آنها مزدی می گرفتی تا بوسیله آن مشکلات خود را برطرف کرده و جان خود را نجات دهیم!